سخن عشق

داستان عشقی تصاوی عشقی

سخن عشق

داستان عشقی تصاوی عشقی

داستان یک عشق

روزی پسری 22ساله در دانشگاه آزاد کرج کار میکرد که 

داستان یک عشق 

روزی پسری 22ساله در دانشگاه آزاد کرج کار میکرد که در آنجا بایک دختر ثروتمندآشنا میشود دوستی این دو جوان به دوسال میرسد طوری که عاشق یک دیگر می شوند درحالی که پسر عموی دخترخواستگارش بودوقراربودکه بعد سربازی به خواستگاری او بروددختر به دوست پسر خود گفت که چه کاری باید بکنیم که پسر به دختر گفت که باید مادرت زنگ بزنم و بااون صحبت کنم پسر به مادر،برادراش،وخوارش زنگزد وصبت کرد ولی وقتی به پدر دختر زنگ زد او قبول نکرد ودر نهایت پسر ودختر تصمیم گرفتند که به خارج ازکشوربروند آن ها کارهای خود را برای فرار آماده کرده بودند که پسر عموی دختر به دوست پسردختر زنگ زد وگفت که خواهش می کنم زندگی من را نابود نکن وپسر ازاوپرسید که واقعاعاشق دختر عموش هست یا نه که اودر جوابش گفت که حاضر است که جونشم برایش بدهد که پسر به او گفت باشه من یکاری میکنم که ازمن بدش بیاید او به دختر زنگ زد و درحالی که اشک در چشمانش جاری بود گفت که این دوسالی که ما عاشق هم بودیم دروغ بود ومن تورا به بازی گرفتم واودرجواب پسر گفت که تو دروغ می گویی ولی پسر قبول نکرد به خاطر این که ازپاشیده شدن یک خانواده جلوگیری کند وآن پسر الان نیز به فکر عشقش است و ازکاری که کرده پشیمان نیست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد