گروه
دوستان عزیز بزای پیوستن به گروه گوگل مااینجا راکلیک کنید
دوستان عزیز بزای پیوستن به گروه گوگل مااینجا راکلیک کنید
مرد نابینا
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.
دخترک عاشق
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد… پسر قدبلند بود،
صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست
احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می
داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک
سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را
یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را
به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با
دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و
چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و
وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
صبح که داشتم بطرف دفترم می رفتم سکرترم بهم گفت: صبح بخیر آقای رئیس، تولدتون مبارک! از حق نمیشه گذاشت، احساس خوبی بهم دست داد از اینکه یکی یادش بود.
تقریباً تا ظهر به کارام مشغول بودم. بعدش منشیم درو زد و اومد تو و گفت: میدونین، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشین با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و شما!
خدای من این یکی از بهترین چیزهائی بوده که میتونستم انتظار داشته باشم. باشه بریم. برای ناهار رفتیم و البته نه به جای همیشهگی. برای نهار بلکه باهم رفتیم یه جای دنج و خیلی اختصاصی. اول از همه دوتا مارتینی سفارش داده و از غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذت بردیم.
وقتی داشتیم برمیگشتیم، مشیم رو به من کرده و گفت: میدونین، امروز روزی عالی هست، فکر نمیکنین که اصلاً لازم نباشه برگردیم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فکر میکنم همچین هم لازم نباشه. اونم در جواب گفت: پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمان من.
وقتی وارد آپارتمانش شدیم گفتش: میدونی رئیس، اگه اشکالی نداشته باشه من میرم تو اتاق خوابم. دلم میخواد لباس مناسبی بپوشم تا امروز همیشه به یادتون بمونه شما هم راحت باشید راحت راحت .
در جواب بهش گفتم خواهش می کنم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود یه پنج شش دقیقهای برگشت. با یه کیک بزرگ تولد در دستش در حالی که پشت سرش همسرم، بچههام و یه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند که همه با هم داشتند آواز «تولدت مبارک» رو میخوندند.
... در حالیکه من اونجا... رو اون کاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد!!!
مشاهده این متن عاشقانه در ادامه مطلب
۱ – عشق معطوف به غیر از خود است. در حالیکه محور هوس خود فرد و لذت اوست. جملات زیر را مقایسه کنید:
- ( من) دوستت دارم
- ( من) برات می میرم
- (برای من) هیچکس مثل تو نمیشه
- ( من ) همیشه به فکر توام
-( من) را فراموش نکن
- ( من ) از تو رنجیدم
در حالیکه در عشق، توجه به حالتها و لذتهای خود نیست. و خواست و شرایط معشوق جایگزین خودخواهی فرد می شود.
بسیاری از خانم ها و آقایانی که مدتی از شروع زندگی مشترکشان می گذرد، وقتی به گذشته نگاه می کنند یاد دورانی می افتند که عاشق یکدیگر بودند و هیچ چیز نمیتوانست جلوی زندگی رمانتیک شان را بگیرد. اما وقتی مدت زمانی از این ماجرا می گذرد، عشق از زندگی آنها رخت بر می بندد. آنها درگیر گرفتاری های روزمره می شوند و سرشان آنقدر شلوغ می شود که زندگی مشترک برایشان یکنواخت شده و جذابیت خود را از دست می دهد. در این شرایط زمانی هم که تصمیم می گیرند به زندگی شان سر و سامانی داده و طراوت گذشته را به آن باز گردانند، سر در گم می شوند که از کجا باید شروع کنند. به راستی زندگی زناشویی عاشقانه چگونه است؟